نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

وقتی بابا شاکی بشه

دیروز رفتیم خونه عزیزجون بابام نیکی رو برد بیرون و 2ساعت بعد خسته و کوفته و شاکی برگشت میگفت همش بغلم بود خسته شدم همش میگه هام نمیدونم چی میگه براش خوراکی هم خریده بود کلی شاکی بود اما بازم نیکی رفت پیشش و دستاش رو به نشانه بغل باز کرد
27 مهر 1391

قطره

نیکی جان قطره هات رو خوب بخور اینقدر منو دچار عذاب وجدان نکن نمیدم یه جور عذاب وجدان میگیرم وقتی هم میدم اونقدر گریه میکنی و عق میزنی که همش عذاب میکشم و گاهی از این حرکاتت که همش رو برمیگردونی عصبانی میشم باز دچار عذاب وجدان میشم گاهی مراقب مامانت باش هواش رو بیشتر داشته باش
26 مهر 1391

کیک

برای نیکی کیک پختم آوردم که بخوره اما هی میگه ممممم یه جور ام ام میکنه نمیفهمم چی میگه هی میپرسم دوست نداری؟ اینو میخوای اونو میخوای؟ اونم هی به کیک اشاره میکنه و یه چیز مبهمی میگه که متوجه نمیشم کم کم حوصله ام سر رفت دیدم انگشت شصت و اشاره شو میچشبونه به هم و به کیک اشاره میکنه می پرسم چنگال میخوای . خوشحال از کشف من میگه آها
25 مهر 1391

این روزا

این روزا داره با این زبونش شیرین تر میشه من که با حرف زدنش انگار کله قند تو دلم آب میکنن ولی این عادت چنگ زدنش بیشتر شده چه کنم؟ خیلی ناراحتم میکنه خیلی سعی کردم بچه هایی رو واسه دوست شدنش انتخاب کنم که ماماناشون خیلی مراقبشون باشن یا باهاشون درست رفتار میکنن ولی دقت که میکنی هر کدوم یه مشکلی دارن یکیشون لوسه و مامانه همه چی رو به بچه میده یکی سخت گیره و نمیذاره بچه تکون بخوره یکی سر بچه داد میزنه یکی با اشتباه  بچه میزنه رو دستش یکی هم اونقدر مظلوم و آروم بود که وقتی نیکی چنگ مینداخت فقط یا نگاش میکرد یا گریه میکرد که تمومی نداشت نمیدونم خیلی فکرم رو مشغول کرده واسه بعضیا خیلی مهم نیست تازه من که نمیبرمش بیرون میان دنبالش که نیکی ر...
24 مهر 1391

عروسی مهسا(دخترعمه)

به به عروسی عروسی شنبه 13 مهر کارامون رو کردیم و عصر ساعت 4 راه افتادیم تا ابهر 230کیلومتر راه هستش و ما معمولا 2ساعت و نیم میرسیم اما از تهران تا کرج به قدری ترافیک بود که قدم به قدم رفتیم و خیلی خستمون کرد ساعت 8و نیم رسیدیم تو  مسیر همه حوصلشون سر رفته بود و دنبال یه تفریح میگشتن نیکی سرش رو از پنجره آورده بود بیرون و با همه ماشینا دالی میکرد کلی راننده باهاش دوست شده بودن و هی صداش میکردن ادا درمیاوردن تا نیکی رو بخندونن لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم خونه عمه شام خوردیم و رفتتیم طبقه پایین که حنا بندون مهسا بود شب خوبی بود و ساعت12 ما اومدیم چون نیکی خوابش میومدولی مراسم همچنان ادامه داشت فردا هم صبح یه دوری زدیم و یه سر به ...
23 مهر 1391

مدرسه

امروز مامان هانیه صبح زود میخواست بره دندونپزشکی بیمارستان کلید خونشون رو به من داد تا برم دخترش رو راهی مدرسه کنم ساعت 6ونیم بیدارش کردم هانیه با خونسردی تمام جوری که آب تو دلش تکون نخوره بلند شد دست و صورتش رو شست و صبحانه اش رو خورد و حاضر شد در حین حاضر شدن خیره بهش نگاه میکردم نمیدونم یاد مدرسه رفتن خودم افتادم و دلم تنگ شد یا دلم میخواست جای هانیه نیکی رو راهی مدرسه کنم حس خوبی داشتم داشتم تصور میکردم نیکی چجوری صبحونه میخوره و لباس میپوشه اگه مثل الانش باشه نباید مثل هانیه اینقدر آروم باشه نمیذاره من براش لقمه درست کنم یا چاییش رو خنک کنم که زود بخوره نمیذاره دنبالش برم و مقنعه اش رو بدم دوست داره همه کاراش رو مستقل انجام بده ولی نم...
23 مهر 1391

روز کودک

به به روز همه عزیزا مبارک 2شنبه 17مهر روز جهانی کودک بود . بابا مرخصی گرفت و رفتیم با هم نمایشگاه مادر و نوزاد کلی چرخیدیم البته خیلی گسترده نبود 3سالن داشت اما خوب بود . کلا من از اینجور برنامه ها خوشم میاد واسه نیکی 2 تا اسباب بازی و یه پالتو و کتاب خریدیم نیکی بیخیال واسه خودش میچرخید دنبال بچه ها میرفت رو میزا شکلات گذاشته بودن و واسه خودش برمیداشت و حال میکرد یه غرفه بود که میز و صندلی کودک میفروخت اونجا نشست و کلی با بچه ها بازی کرد تازه وقتی هم که میومدیم با غر غر و گریه از اون غرفه جدا شدیم تو یه غرفه هم اسباب بازی و تاب و سرسره بود که از رو تاب پایین نمیومد بچه های دیگه صف کشیده بودن که نیکی خانم پیاده شه و اونا هم امتحان کنن ام...
22 مهر 1391

دخ = چرخ

جمعه حوصله مون سر رفته بود تصمیم گرفتیم بریم بیرون و دور بزنیم و واسه نیکی 3چرخه بگیریم رفتیم گمرک معدن دوچرخه و 3چرخه بقریبا همه مغازه ها رفتیم و چرخیدیم و جاتون خالی از اول نیکی گفت بشی بشی یعنی بذار من روشون بشینم تو هر مغازه رو یه دوچرخه یا ماشین شارژی سوار میشد و دیگه پیاده نمیشد از ما اصرار و از اون انکار ولی به 3چرخه ها توجهی نشون نمیداد نمیدونم چرا واسش جالب نبود ما هم تصمیم گرفتیم که واسش دوچرخه بگیریم کوچکترین دوچرخه سایز 12 بود که یه خورده هم عروسکی بود گرفتیم و نیکی از مغازه تا ماشین رو که یه ذره راه بود سوارش شد و رسیدیم به ماشین کلی داد و هوار کرد که از دوچرخه پایین نمیام باباش مجبور شد که یکی دو دور هم ببره سر خیابون و برش...
22 مهر 1391

آش دور همی

دیروز یه قرار خانمانه داشتیم تو این دنیای پر از آشوب و استرس خانمای همسایه که تقریبا هممون تو یه سن و سالیم قرار گذاشتیم آش بپزیم و کنار هم باشیم هر کی یه چیزی آورد و آش جور شد و ساعت 12 حاضر شد هر کدوم هم یه بچه داشتیم نمیدونی این بچه ها تو راهرو چه کردند و چجوری با هم بازی میکردند خیلی روز خوبی بود و کلی به همه خوش گذشت نیکی صبح یه کم آبریزش بینی داشت و ترسیدم تو راهرو باز سرما بخوره اما خدا رو شکر اونقدر بازی کرد که یادش رفت بعد از رفتن بچه ها راهرو رو شستیم و یه کم آب بازی کرد و اومدیم خونه دوستایی که امروز نیکی باهاشون یازی کرد : بهار، بهاره ، هانیه ، پرهام ، امیرمهدی خوشحالم که دخترم اینهمه دوست داره و در کنارشون بهش خوش میگذره...
19 مهر 1391

تفاوت غذا خوردن

باز یه روز دیگه مامان هانی نذاشت ناهار بیایم خونه پرهام هم که جمع بچه ها رو دید همون جا موند نیکی خیلی اجازه نمیده بهش غذا بدم دوست داره خودش بخوره هرچند نمیتونه خوب قاشق رو مدیریت کنه اما از اینکار(ادای بزرگا رو دربیاره) لذت میبره اما پرهام تا وقتی که بهش ندی نمیخوره صبر میکنه تا یکی دهنش لقمه بذاره مامانش اینجور عادتش داده واسه تمیزی خونه خیلی خوبه ریخت و پاش نداره و بچه هم سیر غذا میخوره اما واسه رشد ذهنی و استقلال بچه بعید میدونم
16 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد