امروز مامان هانیه صبح زود میخواست بره دندونپزشکی بیمارستان کلید خونشون رو به من داد تا برم دخترش رو راهی مدرسه کنم ساعت 6ونیم بیدارش کردم هانیه با خونسردی تمام جوری که آب تو دلش تکون نخوره بلند شد دست و صورتش رو شست و صبحانه اش رو خورد و حاضر شد در حین حاضر شدن خیره بهش نگاه میکردم نمیدونم یاد مدرسه رفتن خودم افتادم و دلم تنگ شد یا دلم میخواست جای هانیه نیکی رو راهی مدرسه کنم حس خوبی داشتم داشتم تصور میکردم نیکی چجوری صبحونه میخوره و لباس میپوشه اگه مثل الانش باشه نباید مثل هانیه اینقدر آروم باشه نمیذاره من براش لقمه درست کنم یا چاییش رو خنک کنم که زود بخوره نمیذاره دنبالش برم و مقنعه اش رو بدم دوست داره همه کاراش رو مستقل انجام بده ولی نم...